همسايگي درختان صنوبر

عباس موذن
ga_moazzen@yahoo.com



من، كارمند دون‌پايه‌ي شهرداري هستم . به خاطر اين كه حقوق‌ام با خرج و مخارج زنده‌گي‌ام جور در نمي‌آمد، پيش‌نهاد مديرم را مبني بر قبول شغل مرده‌شوري پذيرفتم. كم‌تر كسي اين كار را مي‌كرد. اصلا كسي زير بار نمي‌رفت. مردم شكايت كرده بودند. اعتراض پشت اعتراض! به همين جهت يك غسال‌خانه‌ي اضافي در حومه‌ي ضلع جنوبي گورستان ساخته شد. مدير پرسنلي اداره، آقاي مقني مي‌گفت:
در اين سازمان عريض و طويل، بحران دو مرده‌شور براي‌مان معضلي شده است! امان از دست اين كارمندان! دائم از كم‌بود حقوق و مزاياي خود مي‌نالند و نزد اين و آن گريه و زاري مي‌كنند، اما حاضر نيستند يك قدم براي ترقي خودشان بر دارند. به جاي دو متر زبان كه فقط آه و ناله را خوب ادا مي‌كند، اگر يك مثقال از فكرشان را به كار مي‌انداختند و همت به خرج مي‌دادند، مي‌توانستند مثل از ما به‌تران امورات‌شان را بگذرانند. خوب، مرده‌شوري به‌ترين حقوق و مزايا را دارد! تازه، به جز حقوق ماهيانه، كلي از صاحب ميت بابت انعام و يا چه مي‌دانم، مثلا شادي روح اموات، مي‌توانند بگيرند و براي خود جداگانه پس‌انداز كنند! كسي نيست به آن‌ها بگويد، بفرماييد اين هم تفنگ، كو آن جرأتي كه بتواند شليك كند؟ فقط ادعا دارند. آن هم ادعاهايي كه كمر خر را مي‌شكند.

يك زوج درخواست كرده بودند. يك زن براي شستن مرده‌هاي مونث و يك مرد براي جنازه‌هايي كه مذكرند. البته زن و شوهري كه كارمند شهرداري نيز باشند.
يك روز صبح زود، قبل از آن كه رئيس تشريف بياورند، من كنار دفترش اين پا و آن پا مي‌كردم. مثل هميشه تند و سريع آمد. خوش‌بختانه چند اطلاعيه، مبني بر روز و ساعت برگزاري جشن‌واره‌ي جهاني شدن تمدن‌ها، از دبيرخانه‌ي رياست كل با خودم آورده بودم تا دستورش را براي نصب در تابلو اعلانات ستاد، از ايشان بگيرم. همين را بهانه كردم و داخل اتاق‌اش شدم. مرا كه ديد انگار كه به ياد بده‌كاري‌هاش افتاده باشد! از طرفي مي‌خواست فرم و پرستيژ مدير بودن‌اش را حفظ كرده باشد، از طرف ديگر ديدن من آن هم اول صبح، ناراحت‌اش مي‌كرد. درخواست‌ام را كه به او گفتم، نمي‌دانيد چه‌قدر خوش‌حال شد. فوري دستور داد دو فنجان چاي آوردند! سپس خنده‌اي از ته دل كرد و گفت:
مي‌دانستم تو يك كارمند نمونه و پر دل و جرأتي. عنصر مهم در زنده‌گي، درآمدي پاك است كه بتواني با آن آب‌رومندانه امرار معاش كني. و چه كاري به‌تر از اين! پيش از هر چيز، به تو گفته باشم، با قبول كردن اين كار، مشكل اجاره خانه، هم‌چنين مساعده‌هايي كه وسط هر ماه درخواست مي‌كني، ديگر براي هميشه بر طرف خواهد شد.

گفتم: "البته جسارت است آقاي مهندس! اما من به بهانه‌ي همين مزايايي كه گفته بوديد و هم‌چنين صد و بيست ساعت اضافه‌كاري فيكسي كه قول‌اش را به من و خانم‌ام داده‌ايد، توانستم با هزار جان و مرگي به هم‌سرم بقبولانم كه فقط براي مدت دو سال اين كار را تحمل كند."

يك باب خانه‌ي هفتاد و پنج متري بود كه به صورت مجاني به ما تعلق مي‌گرفت. البته اين خانه در يك كيلومتري گوشه‌ي شرقي قبرستان بنا شده بود. دور تا دورش را درخت هاي صنوبر پر كرده بود. پنجره‌ي آش‌پزخانه‌اش رو به دشتي سرسبز باز مي‌شد، اما مهم‌تر از آن پنجره‌ي اتاق خواب‌اش بود كه از آن مي‌توانستم مردمي را كه به مسجد داخل يا از‌ آن خارج مي‌شوند، ببينم.
شراره از آشپزخانه‌ي آن‌جا خوش‌اش آمده بود. نمي‌دانم شايد هم يكي از دلايل قبول كردن‌اش همين بود. از همان اول ازدواج‌مان عاشق آش‌پزخانه‌اي بود كه دور تا دورش را كابينت زده باشند، با يك فرگاز كه بتواند با آن هنر آش‌پزي‌اش را به من نشان دهد. خيلي جر و بحث كردم! راضي نمي‌شد. حتا يك بار تنها چمدان باقي مانده از جهيزيه‌اش را بست و هشت روز به شهرستان، پيش مادر پيرش رفته بود به قهر. مادرش نصيحت‌اش كرده بود كه:
خوشا به سعادتي كه نصيب‌تان شده! لااقل مي‌تواني از حالا به فكر يك قبر براي من باشي. اصلا، با سابقه‌اي كه شما در آن شهر داريد، مي‌توانيد يك قبر خانواده‌گي را با نصف قيمت بازار، البته بعد از عمر طبيعي، براي خودتان دست و پا كنيد.

مرخصي‌اش تمام شده بود كه برگشت. هنوز كاملا از پيشنهاد من راضي نشده بود. گفت: " تو يك زن نيستي كه بفهمي من چه مي‌گويم!" به او گفتم:
فك و فاميلي در اين‌جا نداريم تا تمسخرمان كند. تازه ثواب دنيا و آخرت را كه دارد هيچ ، مفت و مجاني هم از دست ليچار صاحب‌خانه‌ها خلاص مي‌شويم. مهم اين است كه ما هنوز كارمند دولت‌ايم.

البته شراره حق داشت. مي‌گفت:
من از فاميل كه خجالت نمي‌كشم، مرده‌شورشان را ببرند! من از هم‌كاران خودم مي‌ترسم. اگر بفهمند بعدِ كلي سابقه‌كار در آب‌دارخانه، حالا آمده‌ام و مرده‌شوري مي‌كنم، به ما چه مي‌گويند؟

به او گفتم: "اين چه فكري‌ست كه مي‌كني؟ بايد براي آينده‌ي بچه‌اي كه در شكم داري، نقشه بكشي. به هم‌كاران چه ربطي دارد؟ تازه، ما مگر در دغل‌بازي آن‌ها كه در اداره يا بيرون انجام مي‌دهند، دخالتي مي‌كنيم يا اين كه مي‌خواهيم رفت و آمدي با آن‌ها داشته باشيم؟ لااقل تا بچه‌مان به مدرسه نرفته مي‌توانيم حقوق‌مان را پس‌انداز كنيم و براي آينده‌ي او خودمان را بچلانيم."
ده روز مرخصي گرفتيم. اول مرداد ماه بود كه خانه را از مسؤول ثبت متوفيات شهر تحويل گرفتم. خوش‌بختانه من و شراره، هيچ‌كدام از محيط قبرستان نمي‌ترسيم. هر دوي ما در طول بمب‌باران جنگ، آن قدر جنازه‌هاي جوراجور ديده‌ايم كه محيط اين‌جا براي‌مان مثل بهشت برين به نظر مي‌رسد! نمي‌دانم، گذشت عمر است كه باعث مي‌شود قلب آدم‌ها رقيق شود يا جنازه‌هايي كه ما مي‌شوييم. بر عكس صحبت‌هاي مردم كه مي‌گويند شغل مرده‌شوري آدم را بي‌احساس و سنگ‌دل مي‌كند، اين طور نيست. تازه متوجه شده‌ام همه‌ي كارمندان به نوعي مرده‌شورند! روش شستن است كه با هم فرق مي‌كند. در زمان جنگ، انگار كه همه‌ي مرده‌ها جوان بودند، انگار كه اصلا مرده نيستند! فقط به خوابي عميق فرو رفته‌اند. اما اكنون مرده‌ها نوع ديگري هستند. همه‌ي آن‌ها پير و پاتال يا خشك و كورند، اما خوب، چاره‌اي نيست! بايد تحمل كرد. اين‌جا مثل عوارضي اتوبان است. همه‌ي آدم‌ها به اجبار يك روز بايد از زير دستان ما بگذرند. تنها نارحتي من اين است كه نتوانسته‌ام به قولي كه به هم‌سرم داده‌ام، عمل كنم. قرار بود مدت دو سال اين‌جا بمانيم، اما اكنون پسرمان چهار سال‌اش را تمام كرده. شراره اعتراضي نمي‌كند. شايد به خاطر صنوبرهايي‌ست كه به آن‌ها عادت كرده. نمي‌دانم! تصميم دارم تا در كنار مسجد، دكه‌ي سيگارفروشي راه بيندازم. شايد كمك خرج‌مان باشد. در اين جا سيگارفروشي درآمد خوبي دارد. به فكر دو سال ديگري هستم كه منصور بايد برود مدرسه. شراره مي‌گويد:
اگر قسمت ما شد و دو باره برگشتيم توي شهر، يكي از اين درخت‌هاي صنوبر را با خود مي‌برم تا در حياط خانه‌مان بكارم.

تمام

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33416< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي